سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

شرکت در برنامه عمو پورنگ...

سلام دختر خانومم... ديروز پانزدهم مرداد ماه نود و يك بود و تو در برنامه عمو پورنگ شركت كردي، از صبح با بابايي رفتيم خونه مامان پروين! ساعت سه و نيم راه افتاديم و ساعت يه ربع به پنج اونجا بوديم... رفتي تو و يه كم به لباسهات ايراد گرفتن و بعد از اينكه لباساتو عوض كردم رفتي داخل استوديو... اصلا غريبي نكردي اما با اين حال بابا همراهت بود تا يه وقت از اون محيط نترسي... خيلي بهت خوش گذشته بود و حسابي دست زدي و جيغ كشيدي و خنديدي... برات خوشحالم كه تو اين سن يه تجربه ي ديگه كردي... يك سالت هم بود رفتي تو برنامه اما اون روز كوچيك بودي و يه نگراني تو صورتت بود... اما اين بار خودت خانوم بودي و حسابي لذت بردي... كلي انرژي گذاشته بودي و اونجا دوست پيدا...
17 مرداد 1391

ما از مشهد برگشتيم...

سلام دختر خوبم...! ما روز پنجشنبه ساعت يك و نيم ظهر بود كه رسيديم تهران، خاله شيوا هم اومد خونمون و افطار دور هم بوديم... مسافرت خيلي بهمون خوش گذشت، خيلي با صفا و معنوي بود حرم امام! تو هم خوب راه اومدي باهامون و يه وقتايي كه حوصله ات سر ميرفت به بهونه دستشويي رفتن ما رو از صحن ميكشيدي بيرون! يه بار كه سر نماز جماعت بودم اين كارو كردي! اون بار خيلي ناراحت شدم چون تو جايي خوبي بودم و دوست داشتم نماز ظهر و عصرم رو به جماعت بخونم اما قسمت نشد، همين كه قامت بستيم هي ميگفتي مامان من بايد برم دستشويييييييييييي خب چيكار كنم! يعني من وسط نماز هنگ كرده بودم كه تو داري راست ميگي يا بهونه اته! اما در هر صورت نمازم رو شكستم و تو رو بردم دستشويي از صحن ...
17 مرداد 1391

امروز سالگرد ازدواج من و باباجون...

سلام به همه ی زندگی من! سارا جونم خداروشکر که خوبی عزیزم... امروز هفدهم مرداده سالگرد ازدواج من و بابایی! چه زود گذشت... شش سال تمام شد! و وارد سال هفتم شدیم! سال هشتاد و پنج هفدهم مرداد ماه سه شنبه بود فقط اون سال سه شنبه مصادف بود با سیزدهم رجب تولد حضرت علی (ع) اما امسال! هفدهم مرداد شب قدره! شب ضربت خوردن حضرت علی علیه السلام... انشاءالله که سایه ی ایشون رو سرمون باشه و لحظه ای ما رو به خودمون واگذار نکنن... آمین...
17 مرداد 1391

سارا و خواسته هايش...

سلام نفس مامان... دو روز پيش كه داشتي برنامه عمو پورنگ و نگاه ميكردي و ميخنديدي به من گفتي مامان من خيلي عموپورنگ و اميرمحمد و دوست دارم... منم خنده ام گرفت و گفتم عزيزم معلومه كه خيلي دوسشون داري چون خيلي با علاقه و عشق تماشا ميكني و از ته دل ميخندي... شب كه بابايي اومد... رو كردي بهش و گفتي بابا من امروز پلنگ صورتي ديدم، پت و مت ديدم، موش و گربه ديدم و آخرش هم گفتي عمو پورنگ و اميرمحمد هم ديدم! بلافاصله بعدش گفتي بابايي ميشه من و ببري برنامه عمو پورنگ! بابايي هم كه خيلي ذوق كرده بود از اين خواسته ات! بهت گفت دوست داري بري برنامه عمو پورنگ، گفتي آره! بابايي هم بغلت كرد و بوسيد و گفت باشه عزيزم هماهنگ ميكنم ميبرمت برنامه عمو پورنگ... تو هم...
14 مرداد 1391

تو همه جان مني!

سلام نفس مامان! ديروز سه شنبه بود و من و تو صبح با بابايي رفتيم خونه مامان پروين! بابا ماشين و گذاشت براي ما و خودش با آژانس رفت، آخه اداره ميخواد بهش ماشين بده و شب بايد با اون ماشين برميگشت... خونه مامان پروين بهمون خوش گذشت، با هم رفتيم تره بار يه كمي خريد كرديم و كمك مامان پروين كرديم... خاله مريم و مامان پروين وقتي فهميدن كه ما ميخوايم يه ماشين بگيريم خيلي خوشحال شدن، چون راه خونمون دوره، اينطوري رفت و آمد من و تو خيلي راحت تره! تو هم به مامان پروين ميگفتي كه بابام يه ماشين ديگه داره! اين ماشين مامانمه! فداي اون عقلت بشم فسقلي ِ باهوش من! واسه مامان پروين تعريف كردي كه ما با هم رفتيم مشهد! ميگفتي ما رفتيم مسافرت... نماز خونديم... دعا كر...
11 مرداد 1391

سفر به مشهد و زیارت امام رضا (ع)...

سلام شيرين تر از عسل الان تو خوابيدي، و ساعت شش و بيست دقيقه صبحه روز سه شنبه سوم مرداد ماهه و ساعت يازده و ده دقيقه من و تو به همراه خاله شيوا اگه خدا بخواد راهي مشهد ميشيم، امام رضا اين دفعه كاملا غير منتظره ما رو طلبيد. اين اولين سفر منه به همراه تو كه بابايي همراهمون نيست، تا به حال من به تنهايي مسافرت نرفتم، و از اين بابت ناراحتم چون هميشه دوست داشتم بابا جون در كنارم باشه و لذت سفر در كنار اون دو چندانه...اما به قول خودش اين همه يه تجربه است و ميتونه به ما يه چيزايي رو ياد بده و به تو، كه قوي و صبور باشي... دوست دارم نفس مامان! ديشب به بابا ميگفتي كه ما ميخوايم بريم مسافرت! با هواپيما ميريم! تو رو هم نميبريم! خيلي قشنگ موضوع رو مطرح مي...
3 مرداد 1391

سي و پنج ماهگيت مبارك عشق مامان!

سلام نفس من! امروز سي و پنج ماهت تموم شد و يك ماه ديگه مونده تا سه ساله بشي! من عاشقتم سارا ميدوني يعني چي! يعني نفسم به نفست بنده! يعني لحظه اي به تو نميدونم زندگي كنم! يعني آينده ي زندگي رو تو رشد و بالندگي تو ميبينم! امروز يك شنبه است اول مرداد و دومين روز از ماه مبارك رمضان! ساراي كوچولوي من! سال هشتاد و هشت هم كه قدم به اين دنياي عجيب و غريب گذاشتي يك شنبه بود و دوم ماه مبارك رمضان! امروز يك ماه مونده تا به سالروز تولدت! اما به طرز جالبي امروز كه اول مرداده نود و يك هست با اول شهريور سال هشتاد و هشت مطابقت داره... روز جمعه بيست و سوم تير ماه بود صبح ساعت ده من و تو با هم رفتيم دنبال بابايي فرودگاه امام، وقتي تو با دسته گل جلوي در خروجي ...
1 مرداد 1391
1